بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد .
مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم .
بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد .
بهلول گفت :
به یک شرط قبول می کنم .
بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی .
مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد .
بهلول به او گفت :
تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت.
با ما همراه باشید،

قصه رنج یا موهبت

قصه در باره ی وقای به عهد

داستان کوتاه آرایشگر بی خدا

داستان زیبای حکایت دل-ده مورد از آداب اجتماعی كه باید به فرزندتان آموزش دهید:

قصه ای از بهلول دانا

داستان مورچه و حضرت سلیمان

داستان کوتاه و آموزنده

بهلول ,، ,سکه ,تو ,مرد ,های ,سکه های ,مرد شیاد ,های او ,بهلول به ,به او

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی ترجمه کتاب متون روانشناسی 1 به زبان خارجه حسین زارع انشا راهنمای انتخاب اسم دختر نام پسر زیبای ایرانی جدید شیک با کلاس مسائل اجتماعی کتابخانه عمومی مرکزی میبد دیار فایل hamrahaval دختر بندر خلاصه کتاب روانشناسی عمومی 2 پیام نور